از تلخی روزگار
از من نپرس.
نپرس
که شب هایم را
چگو نه
به خرمنی از آشفتگی
در جهانی
این گونه از هم گسیخته
به روز می دوزم؟
از من نپرس
در انبوه این ناهمگونی
که تاریخ را
به ستمگر فروخته است،
چگونه
هنوز
چشم از این آسمان تیره
بر نمی گیرم؟
نپرس
در تداوم ناهنجار ماندن
زندگی را چگونه تاب می آورم
و
با رودخانه ی اشکی
که در درون من جاریست
چه می کنم؟
از راهی
که تردید را
در زمین خشک روزگار می پاشد
از من نپرس.
دلخراش است
در آن سوی روشنی
زیستن
وقتی که می فهمی
رویای زیبای آزادی را
در تو کشته اند
و
ساده ترین خاطرات کودکی ات را
دستکاری کرده اند.
از من نپرس
آخرین کورسوی امید را
کی
به تاریکی
به پوچی
به بی آیندگی
خواهم سپرد
و
خود را
چون قطره ای
به اقیانوسی از آب تسلیم می کنم
که می رود و رود
اما دیگر نمی داند
به کجا می رود
و
آب چیست دیگر.
از من اگر این همه را می پرسی
شتاب نکن
که تا پایان
تا پایان تاریکی
هنوز راهی مانده است.
تا همه ی تاریکی
تا برپایی همه ی چوبه های دار
تا فرود همه ی بمب ها
تا آوارگی هر چه هست
تا همه ی مرگ
هنوز راهی مانده است.
نپرس
دیگر نپرس
بشنو
بشنو که من زنده ام
زنده ام
آنجا
که هیچ مرگی
انتظارش را نمی کشد
آنجا که فریاد
هیچ شکلی نمی شناسد.
هر چند به سختی
بسیار سخت
این بار را
بر دوش کشید باید.
Comments